پروردگارا در این ظلمت جهل و سنگدلی
مرهم غم هایم باش و تکیه گاه افکارم
سیراب کن مرا از عشق بی انتهایت
سنگ صبور گفته هایم تویی پناهگاه دل خستگی هایم تویی
سرپناه تنهایی تویی مملو کن مرا از روح بی کرانت
گاهی اوقات اونقدر سختی های زندگی عصبی ام می کنه که یه دفعه
به سیم اخر می زنم
تو اون لحظه احساسا می کنم هیچ کس نیست باهاش صحبت کنم
درد دل کنم سفره ی دلم رو براش باز کنم .....
اما درست در همون لحظه که از همه جا و همه کس نا امید شده ام ....
یه حس غریبی در من بیدار می شه .....
احساس می کنم دارم اروم می گیرم هر چه بیش تر به تو فکر می کنم
اون احساس بدی که چند لحظه قبل از زندگی داشتم
کمرنگ و کمرنگ تر می شه ......
حس می کنم که یه کسی هست که داره به حرفام گوش می ده ....
و برای حرفام احترام قائله .....
من فقط گلایه می کنم ..... از زمین و زمان شکوه و شکایت دارم
و تو اروم و صبور و ساکت فقط گوش می دی ......
درست مثل یه سنگ صبور ....
اما تو با تموم سنگ صبورای دنیا یه فرق بزرگ داری ....
اونم اینه که فقط گوش می کنی
اما نصیحت نمی کنی
اما نه ... درست نیست اینجوری بگم....
اره ....... گویی با همون سکوتت داری نصیحتم می کنی ....
نصیحتی که بیش از هر نصیحت گفتاری این دنیا ارزش داره ....
و من با همون پند بی کلامت کم کم اروم می شم ....
اروم و اروم تر....
و سر انجام به لحظه ای می رسم
که یادم می ره اصلا برای چی گریه می کردم ....
و این اخر ارامشه .......
ارامشی که با یاد تو بهش می رسم ....
خدایا :
عاشق این جور نصیحت کردنتم ....